این داستان شبیه امروز ما نیست:


 مرغ ماهیخواری در کنار برکه ای نشسته بود و به ماهیهای ریز و درشتی که در آب شنا می کردند ، نگاه می کرد . ماهیخوار ماهیها را می دید و حسرت می خورد . چرا که دیگر آنقدر پیر و ناتوان شده بود که نمی توانست حتی کوچکترین ماهی را هم بگیرد و بخورد . پشت چشمهای آرام او ، دنیایی از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همین صورت پیش می رفت ، از گرسنگی هلاک می شد . همانطور که به آب خیره شده بود ، با خود فکر کرد حیله ای به کار ببرد تا بتواند به این وسیله شکمش را سیر کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و ناله کرد . خرچنگ از او پرسید : ” چرا اینقدر گرفته و ناراحتی ؟ ” مرغ ماهیخوار به خرچنگ گفت : ” این دنیا که جای شادی و خنده برای من نمی گذارد . مدتهاست که کنار این برکه زندگی می کنم . امروز دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند . وقتی که چشمه پر از ماهی را دیدند ، قرار گذاشتند دو سه روز دیگر ، پس از آنکه ماهیهای دریاچه دیگری را گرفتند ، به اینجا بیایند و همه ماهیها را بگیرند . ”

خرچنگ این خبر را به ماهیها رساند و آنها که وحشت زده بودند ، دور او جمع شدند . یکی از ماهیها گفت : ” حالا چطور از این برکه بیرون برویم ، ما که خودمان نمی توانیم این کار را بکنیم . تنها کسی که می تواند به ما کمک کند ، مرغ ماهیخوار است ، باید به سراغ او برویم . ماهیها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهیخوار مشورت کنند . ماهیخوار که بیکار و بیحال کنار برکه نشسته بود تا ماهیها را دید خوشحال شد ، فهمید که نقشه اش دارد عملی می شود . ماهیها از او پرسیدند : ” فکر می کنی ماهیگیرها چند وقت دیگر بر می گردند ؟ ” ماهیخوار بالهایش را جمع کرد و گفت : ” دقیقا ً نمی دانم  ولی آنطور که فهمیدم یکی دو روز دیگر بر می گردند .” ماهیها گفتند : ” آیا حاضری به ما کمک کنی ؟ “

ماهیخوار که منتظر این پیشنهاد بود ، گفت : ” البته که کمک می کنم . درست است که ما با هم دشمنیم ، اما وقت گرفتاری باید به یکدیگر کمک کنیم . کمی دورتر از اینجا برکه ای را می شناسم که دست هیچ صیادی به آن نمی رسد ، اما از آنجایی که پیر و ضعیف هستم ، نمی توانم همه شما را یک جا ببرم . این کار ، یکی دو روز طول می کشد . ” ماهیها قبول کردند . مرغ ماهیخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت ، هر بار هم چند ماهی را با خود می برد . ماهیخوار حیله گر چند روز این کار را ادامه داد و شکم خود را از ماهی پر کرد . بعد از چند روز خرچنگ به ماهیخوار گفت : ” خیلی دوست دارم دریاچه جدید را ببینم و از سلامتی و شادابی ماهیان برای دوستانشان خبر بیاورم .” ماهیخوار با خود گفت : ” حالا که خرچنگ نگران حال ماهیهاست ، ممکن است موجب شود که ماهیهای دیگر به من شک کنند . بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر این موجود مزاحم خلاص شوم . ” بنابراین به خرچنگ گفت : ” فکر بسیار خوبی است . همین الان برویم . بیا روی پشت من بنشین تا به آنجا برویم . یک ساعت بیشتر طول نمی کشد ، زود بر می گردیم . ” خرچنگ پذیرفت . بر پشت او نشست و در آسمان پرواز کردند . ماهیخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جای پرت و دور افتاده ای رها کند . اما خرچنگ با هوش که استخوان ماهیها را در پایین تپه دید ، به حقیقت پی برد و فهمید که ماهیخوار به ماهیها را فریب داده و به جای اینکه آنان را به جای امنی ببرد ، آن بیچاره ها را خورده است . خرچنگ فهمید که زندگی خودش هم در خطر است . تصمیم گرفت که انتقام ماهیها را از او بگیرد . خرچنگ خودش را به دور گردن ماهیخوار انداخت و با پنجه های استخوانی اش گردن او را فشار داد . مرغ ماهیخوار خفه شد و هر دو روی زمین افتادند . خرچنگ بعد از اینکه از مرگ ماهیخوار مطمئن شد ، گردن او را رها کرد و با عجله به سوی ماهیها برگشت تا خبر حیله گری مرغ ماهیخوار را و مردن او را به آنها بدهد . ماهیها به خاطر از دست دادن دوستان خود ، غمگین شدند .

اما یاد گرفتند که حرفهای دشمن را باور نکنند و هرگز از او انتظار خیرخواهی نداشته باشند.

                                                                                                                            کلیله ودمنه


ماهی خوار